وقتی که من شاهرخ خان رو دیدم .قسمت اول
من همیشه معتقدم که نباید آرزو کنی آدم مشهوری رو که سفت و سخت طرفدارش هستی ، ببینی . چون تو نمیتونی متصور بشی اونها چه برخوردی باهات دارن . یه لحظه ... فقط یه لحظه دیدار با اونها میتونه تموم تصورات تو رو خراب کنه . من خیلی وقته یکی از طرفداران سفت و سخت شاهرخ خان هستم . خیلی چیزها درموردش شنیدم . یه چیزایی خوب ، و یه چیزایی بد . ولی برام مهم نیست . من تو هر زمانی اونو تحسین میکنم .من نمیخوام تصوراتم رو با شنیده هام بهم بزنم .
ولی ...
وقتی یه خواهر بزرگتر داری که با هتلدارای بزرگی تو دهلی نو ارتباط داره و آدمای زیادی رو میشناسه ... آدمهای بزرگ ، و همینطور وظیفه اش اینه که ارتباطات و ملاقاتهای آدمهای مشهوری از جمله آدم مشهور مورد علاقه ی تو رو فیکس کنه ، آیا اجازه میدی که فرصت از دستت بره ؟ حدس میزنم که ، نه . خب من فهمیدم که شاهرخ خان برای کار ، چند روزی تو منطقه ست و تو یکی از این هتلها اسکان داره . همش همین بود . داشتم دیوونه میشدم . اینقد رو مخش رفتم تا اخرش بهم گفت : " اوکی ! بذار ببینم چیکار میتونم بکنم ! خوبه ؟ "
و من اینجام . تو لابی منتظرم . منتظرم تا سوپر استار مورد علاقه ام رو ببینم . استرس دارم . پاهام رو تکون تکون میدم . موهام رو مرتب میکنم . عرقم رو پاک میکنم . کوتاه بگم : آشفته ام . آیا من آمادگی روبرویی با اون رو دارم ؟ آیا واقعا اون با من دست میده ؟ اون وقاعا با من عکس میگیره ؟ چقد وقت دارم ؟ چی میخوام بگم ؟ به حرفام گوش میده ؟ جواب سوالام رو میده ؟ یه چنین دیوونه ای بودم من .
یه صدایی شنیدم : " آقای نامان ؟ " متعجب ، برگشتم : " بله " . آقا نیم ساعت به شما وقت داده و الان تو سویتش منتظر شماست . " منتظر ؟ برای من ؟ تو سویتش ؟ راه دیگه ای نیست !
دنبالش راه افتادم . دستام میلرزید . به خودم گفتم : " اون یه آدم عادیه ، دقیقا مث تو . بس کن این اداها رو ."
" از این ور آقای نامان . بفرمایید . "
آدرنالین خونم بالا زد . یه صدایی از درونم میشنیدم : " نمیخواد بری ببینیش ، در رو! "
در باز شد و من کسی رو دیدم .
" هی ! تو باید نامان باشی ، درسته ؟ " عینک قرمز لبه رنگی ، تی شرت مشکی ، جین آبی ، با یه لبخند خانوادگی کلاسیک و یه چهره ی آشنا ... تقریبا داشتم پس می افتادم .
میخندید : " راحت باش خوشتیپ . معمولا این عکس العملها مال دخترایی که منو میبینن . بیا تو . " میتونم ببینمش . شاهرخ خان . تو سوییت شخصی رویالش . دقیقا روبروی من ! و حدس بزنین چی ؟ تو اولین لحظه ای که منو دید به اسم صدام زد . فوق العاده بود !
" بیا بشین . میخوای یه چیزی بنوشیم ؟ چای ، قهوه ، نرم ، سفت ... هر چیزی ؟ "
به تته پته افتاده بودم . به خنده افتاد .
" حالت خوبه ؟ " ضربه ای به شونه ام زد . کُپ کرده بودم . چرا همچین رفتاری داشتم !
" سلام ، آقا . من یکی از طرفدارای پر و پا قرص شمام ." بالاخره موفق شدم یه چند کلمه از این همه کلمه تو دنیا رو پیدا کنم . مزخرف بود .
چشمک زد : هاها . جداً ؟ پس اینطور ؟ بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم . "
" نه ... نه ! منظورم اینه که من واقعا یکی از طرفدارای بزرگ ... بزرگ ... خیلی بزرگ شما هستم . " تند تند میخواستم حرف بزنم و اطرافم رو دید بزنم . در و دیوارا ، سقف ، چراغا ، و دکوراسیون . عجب چیدمانی ! ای کاش منم یه ستاره بودم .
(مترجم ژیلا)
.: Weblog Themes By Pichak :.