سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 3:30 عصر | نویسنده : مریم

لبخند زد . من سعی کردم به ذهن بسپارم و یادم بمونه هر چی رو که گفت . عجب مردی بود ! جدی .
" میتونم بیشتر در مورد شک و تردیدهام ازتون بپرسم ؟ " قیافه ی مظلومانه ای گرفتم و بهش نگاه کردم . ساعتش رو چک کرد فعلا ک زمان هست...بپرس. " من از خواهرم متشکر شدم و حرف زدم .
" یکی از دوستام دوستتون نداره . اون میگه تاریخ شما منقضی شده ؛ اون عقیده داره که شما سعی میکنین بدرخشین ، در حالیکه شما فقط تحریک کننده اید و تکراری . اون همچین عقیده داره که شما تو 50 سالگی مث مایکل جکسون به پایان خوتون میرسین . این تو قیافتون پیداست . " 
" تو مطمئنی که از طرفدارای منی ؟" عزیز وقتی اومدی قصد کشتن منو کردی ها
اون و من همزمان خندیدیم . " من 46 سالمه ، نامان . من دارم زندگی میکنم و سرعت میگیرم ، من فقط زمانی ار حرکت می ایستم که 150 رو داشته باشم . نه تو 50 سالگی ترسی ندارم اگه دشمن هم داشته باشم. و در مورد چهره ام ؟ اووم ... میدونم خیلی سکسی هستم ! " 
طول میکشه تا بخوای اعتماد به نفس و جرات پیدا کنی که در مورد یکی حرف بزنی . نه اونجوری که من داشتم پیش میرفتم . اون پر از اعتماد به نفس و خود باوری بود ! یه خرده منتظر موندم . هنوز پامو با نگرانی تکون میدادم و منتظر بودم ببینم بعد از این چی میگه . هنوز یه خورده پریشون بودم که میخواد چی بگه و بادقت حواسم رو بهش داده بودم . من دلم میخواست همه چیز رو بیرون بریزم و من همیشه دوست دارم گفت و گو کنم . ولی بعد ، لبخند زدم . از نتیجه اش مطمئن نبودم . 
" بگو ببینم ، Don2 رو دیدی ؟ "
" اوه ، بله . دیدم . دیدم . واقعا دیدم . "
خنده اش گرفت . به پایین نگاه کردم و به عکس العمل خودم خندیدم .
" هووم . به نظرت چطور بود ؟ "
" عاشقش شدم . فوق العاده بودید . من از نقشتون تو را وان هم خیلی خوشم اومد . ولی ... "" نه اصلا اینجور نبود . واقعا نمیخواستم اینو بگم ... یه مشکلی تو را وان بود . شاید تو Don2 هم بود . " 
" آه ... شاید بدونم منظورت چیه . " 
" تو میتونی حداقل اسکریپت بهتر رو تو را وان در نظر بگیری . بهر حال اون از نگاه منتقدان یه تقدیر هایی بدست آورد . "
وقتی فیلمنامه رو می گذارن جلوم، اگه فیلمنامه ی خوبی باشه در جا ازش خوشم میاد وقتی به مرحله ی نهایی رسید هر کسی اون رو دوست داشت . من نمیدونم اگه چیزی تو فیلمبرداری و مراحل تولید نتیجه ی عکس داشت . ما واقعا همه ی سعیمون رو کردیم . همه ! بله ، من قبول دارم که یه اشتباهاتی بود ، ولی اینا مورد قبول نیست . من فقط میخواستم نشون بدم که آدما اگه بخوان کیفیت خوب رو به نمایش بذارن لازم نیست راهی هالیوود بشن . همه چیز ساخت هند امروز بود . اونقدری که نقشها درگیر بودن ... من ننشستم اینجا که توجیه کنم . من میتونم راهول رو 100 بار دیگه بازی کنم و هر بار متفاوت و هر بار دوست داشتنی . می مونه مساله ی دون...که چشم مردم بهشه. فیلم خوبی بساز. کار مردم همین شده که بالاخره پشت سرت حرف می زنن
" 100 بار ؟ و اطرافیان من بخاطر این دور تکراری شما رو سرزنش میکنن . من خسته میشم که این چیزها رو براشون توضیح بدم . "
" ببین روش ساده ایی یه... (یا کار سختی نیست.. در مقابل هر 5 نفری که میگن من گند میزنم به بازیگری و اه اه اه میکنن ؛ 500 نفر هست که بازی منو دوست دارن و منو برای کارم میخوان و مردم پشت سرش 20 تا حرف در میارن. وقتی که یه روز من مردم ، اونها دست از شناختن من بر میدارن ، یا میپرستنم یا منو دوست دارن . این دلیل زندگی منه . اینا دوست داران حقیقی من هستن که همیشه منو دوست دارن . من زندگیم رو وقف اونها میکنم . 
لبخند میزنم . در حال حاضر توجیه شدم . اون به همه ی تردیدهام جواب میده ، بی هیچ تردیدی به سوالهام جواب میده . دوباره ، من تکرار میکنم ، ستاره ای که روبروی من نشسته یه هندیه که هر وقت در بین عوام ظاهر میشه پرستیده میشه . و بیشترین آمار طرفداران رو داره . و ، اون داره مستقیما با من حرف میزنه . 
" میدونید ، من الان مطمئنم ، کسایی که بر ضد شما حرف میزنن و من اونها رو میشنوم ، از عظمتتون بی خبرن . " خب بگذار بگن. عجب طرفدارایی اند! اونجا هیچی نگفتن...و اینجا ....
بعنوان یه تذکر جدی ، ببین . اول بس کن ، من اصلا به این داستانها و حواشی اهمیت نمیدم . من اینجام تا کارم رو انجام بدم ، به عنوان مثال ، ملت رو تا میتونم سرگرم کنم . بذار بعضیا هر چی میخوان بگن . من بازم اونها رو دوست دارم و کارم رو ادامه میدم . و بله ... 2011 هیچی نبود ؛ 2012 رو تماشا کن . "
چشمک میزنه ، برمیگرده ، دستهاش رو به هم میزنه و یه لبخند شیطونی هم رو لب داره . اون ، مطمئنا ، راه خودش رو پیدا کرده . 
" یلا دیگه یار . وقتشه . من دیگه باید برم . امیدوارم در آینده موفق باشی . " از جاش بلند شد . دستی تو موهاش میکشه . منم باید برم دیگه . 
" خب، تا امروز میلیونها نفر از طرفداراتون رو دیدین...کسی هم توی ذهن تون مونده؟
فقط یه چیزی رو یادت باشه که تو رو از یاد نمی برم
. و اگه من اشتباه نکرده باشم ، تو یکی از بهترین طرفداران معقول من هستی . " بقیه رو فقط برای دادن امضا و گرفتن عکس می بینم
من دست بردم تا کاغدم و موبایلم رو بردام و ازش یه امضا و یه عکس بخوام . اما دست نگه داشتم . من ازش در مورد این چیزا نبپرسیده بودم . در عوض من چیزهای بهتری از این ملاقات ازش یادگاری داشتم . 
" یلا دوست من ، نامان . باعث مسرت بود دیدن تو . " اون دست منو فشار داد و یه لبخند زد .
" من امیدوارم دوباره شما رو ببینم و اگه به بمبئی اومدم و احتیاج به کمک داشتم ازتون بخوام . "
" حتما ! بیا ، کارت منو داشته باش . این شماره منشی منه و شما باید به اینجا برید . و این شماره و ایمیل آدرس منه . " اون مشخصات و جزئیات رو پشت کارتش نوشت . من شوکه شده بودم . خیلی از اتفاقات غیر قابل باور تو این دقایق افتاده بود .
" شکایت دیگه ای داری ؟ " 
" نه . نه . Don بهترین پسر بد دنیاست . "
من و اون آخرین خنده مون رو با هم کردیم . و من سویتش رو ترک کردم ، از اتاقها و همه چی بیرون زدم .
من فقط SRK رو دیدم !
مقاله نوشته شده توسط : نامان کاپور .




تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 3:30 عصر | نویسنده : مریم

قسمت سوم
" جداً ؟ شما از همه ی این چیزایی که درموردتون میگن خبر دارین ؟ ... در مورد نقشتون تو فیلما چی ؟ "
اول بهم لبخند زد و بعد یه چشمک برام زد . 
" میدونم منظورت چیه . نکته اینه که من فیلمای زیادی بازی کردم و نقشهای مختلفی داشتم ، و تو بعضیاشون واقعا نقشهای مشکلی رو بازی کردم . خب الان به اینجا رسیدم ، من حس میکنم که باید تجربه میکردم . برام مهم نیست کسی قدر اینها رو بدونه یا نه . کسی میخواد سر به تنم نباشه یا نه ؛ من فقط حس میکنم تجربه کسب کردم . و ، من باز نمیمونم . چه منو بخاطر اینا دوست بدارن چه نه من به راهم ادامه میدم . " 
من فقط حس حرفهای کوتاه رو داشتم . جدی به نظر میومد . میتونستم ازش بخوام یه عکس بهم بده ؟
خب اول یه کاری کن استرس به خودت وارد نکن". اذیت نمیشی ! بخوام اینجا یه سیگار بکشم ؟ "
" در حقیقت ، میشم ! " این جلمه رو با اعتماد به نفس عجیبی گفتم ، جوریکه قبل از اینکه سیگارش رو روشن کنه ، با ابروهای بالا رفته نگام کرد . خدای من ، من واقعا از سیگار متنفرم .
" متاسفم . ولی من واقعا متنفرم از عادت سیگار کشیدن شما . میدونی چقد خطرناکه . "به هر حال؟توی فیلمها میگن نباید سیگار کشید کشنده ست...مضره. آره همه ش بخاطر سیگاره
" " اونو انداخت تو سطلی که نزدیکش بود . یه نگاه جدی انداخت و گفت : " دو مدل آدم تو دنیا هست . اول ، کسیایی که از زمین ریشه میزنن و به سرعت به سمت آسمان رشد میکنن . دوم ، کسایی که به آسمون میرسن ولی از زمین کنده میشن . من تو گروه دومم . من وقتی خیلی جوون بودم بابام رو از دست دادم . من فقط مادرم رو داشتم که مواظبم باشه . خواهر کوچیکترم مریض بود . و ، من باید میرفتم بمبئی و برای عشق زندگیم میجنگیدم . سعی کردم دستم رو تو تلویزیون و سینمایی ببرم ؛ و به لطف خدا موفق شدم . و بعد من در مورد مرگ مادرم شنیدم . این اتفاق خیلی غیر منتظره بود . اون همیشه به من میگفت قهرمان و همیشه منو باور داشت . اون میخواست که من برنده باشم و همیشه توی بازیگری جایزه بگیرم . و ، اون خیلی قبل از اینکه من اولین جایزه ی سینماییم رو بگیرم ، مرد . من نتونستم اونو بهش نشون بدم . هیچکی برام نمونده بود ، باید از خواهرم مواظبت میکردم ، باید برای عشقم میجنگیدم ، و باید زندگیمو میساختم . سیگار کشیدن کار خیلی بدی یه! تنهاییم شروع سیگار کشیدنم شد نه شخص خاصی! یواش یواش ترکش میکنم ببخشید دیگه





تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 3:29 عصر | نویسنده : مریم

قسمت دوم
" اوه ، خب پس که اینطور ؟ چقد طرفدار بزرگی هستی ؟ به من بگو " سرش رو به مبل تکیه داد و دستش رو پشت سرش گذاشت و لبخندی زد و منتظر موند تا جوابش رو بدم .

دوباره تو ذهنم تکرار کردم : " من تو سوییت سلطنتی اختصاصی شاهرخ خان هستم ! " 
هنوز میخندید ’ اوی...حواست کجاست؟
" نمیدونم . من فقط یه تعدادی از شوهای شما رو که طرفداراتون گذاشتن دیدم . من از اون کارها نمیکنم . ولی چرا ، من خیلی تحسینتون میکنم . " از این همه بلبل زبونی خودم شگفت زده شده بودم .
" هووم . خیلی خب ، همه ی اینا رو فراموش کن . بم بگو ، موزیکای منو میخری یا فقط دانلود میکنی ؟ " دوباره همون لبخند رو تحویلم داد . میدونست که منو گیر انداخته . 
یخ زدم . امروز .
هیچی نگفتم و سرم رو انداختم پایین . بیشتر از شرمندگی .
" به خودت میگی طرفدار بزرگ ها ؟ ها ها . اشکال نداره . ملت نمیخرن . دانلود میکنن . چیز جدیدی نیست . " 
مضطرب با انگشتام بازی میکردم . اینکه دیگه چی باید بگم . 
" من فیلم بعدی شما رو حتما میخرم . " لعنتی . چطور میتونستم اینقد احمق باشم ! 
"رفیق حالا دستگیرم شد چرا اینقدر ترسناکی (تو یکی از طرفدارای بزرگ منی . " 
سرم رو بردم بالا و دیدم قیافه اش ملتهبه . همزمان به یه چیز داشتم فکر میکردم . 
" چرا بعضیا میگن شما باهاشون بد برخورد میکنین ؟ قبل از اینکه بیام اینجا ، من از این طرز برخوردتون میترسیدم . من خودم رو با افکار احمقانه ای توجیه کرده بودم که این طرز رفتار به خاطر موقعیت شماست ، شما بد رفتار نیستین . " کلا بحث داشت به بیراهه میکشید . پاهام میلرزید . 
" ببین نامان ، من هرگز نخواستم به کسی حتی غیر مستقیم توهین کنم . همه ی اینها به وضعیت من و زمانی که منو میبینین بستگی داره . اگه تو یه جای شلوغ باشم و دور تا دورم رو آدم احاطه کرده باشه ، نمیتونم به همه یه اندازه توجه نشون بدم . . اگه وسط تصویر برداری باشم ، حراست نمیذاره هیچ کدوم از طرفدارا به من نزدیک بشه . اونها نا امید میشن . بدتر از همه اینه که من اکثرا حتی متوجه این اتفاقات پشت صحنه نمیشم . من میدونم که خیلی ها ناراحت میشن و دیدگاهشون به من عوض میشه ، ولی ، زندگی اینه ! من در حال حرکتم . "
لبخند میزنم . حالم بهتره . 
" ولی بعد ، مردم یه چیزایی دیگه در موردتون میگن ؛ من حس میکنم ، این حرفا مناسب شما نیست . من فکر میکنم شما باید شفاف سازی کنین . "
چرا مثل این خبرنگارا و رسانه چیا حرف میزنی"! ها ها . بلی ، من هر چی که درموردم میگن رو میدونم . 22 ساله که میدونم. حالا دیگه زیاد فرقی نداره. من حس میکنم ، اگه حداقل 50 درصد از اطرافیانت ازت راضی نبودن ، یعنی مشکل از توئه . به عبارت دیگه ، اگه یه نفر از تو منفی حرف بزنه ، میتونی سریعا بفهمی که این نوع حرف زدن واقعیه یا از روی حسادته یا کدورت شخصی . بعضیا به من میگن احمق نادون ، پیر خرفت ، عوضی ، پست ، خود شیفته یا حتی همجنس گرا ! اینا رو کارم تاثیر نمیذاره . در دهن مردم رو نمیشه ببندی . میتونی گوش بدی و بگی مزخرفه و میتونی اصلا نا دیده بگیری . "




تاریخ : چهارشنبه 91/11/4 | 3:24 عصر | نویسنده : مریم
الهی لطیف من <3

وقتی که من شاهرخ خان رو دیدم .قسمت اول
من همیشه معتقدم که نباید آرزو کنی آدم مشهوری رو که سفت و سخت طرفدارش هستی ، ببینی . چون تو نمیتونی متصور بشی اونها چه برخوردی باهات دارن . یه لحظه ... فقط یه لحظه دیدار با اونها میتونه تموم تصورات تو رو خراب کنه . من خیلی وقته یکی از طرفداران سفت و سخت شاهرخ خان هستم . خیلی چیزها درموردش شنیدم . یه چیزایی خوب ، و یه چیزایی بد . ولی برام مهم نیست . من تو هر زمانی اونو تحسین میکنم .من نمیخوام تصوراتم رو با شنیده هام بهم بزنم .
ولی ... 
وقتی یه خواهر بزرگتر داری که با هتلدارای بزرگی تو دهلی نو ارتباط داره و آدمای زیادی رو میشناسه ... آدمهای بزرگ ، و همینطور وظیفه اش اینه که ارتباطات و ملاقاتهای آدمهای مشهوری از جمله آدم مشهور مورد علاقه ی تو رو فیکس کنه ، آیا اجازه میدی که فرصت از دستت بره ؟ حدس میزنم که ، نه . خب من فهمیدم که شاهرخ خان برای کار ، چند روزی تو منطقه ست و تو یکی از این هتلها اسکان داره . همش همین بود . داشتم دیوونه میشدم . اینقد رو مخش رفتم تا اخرش بهم گفت : " اوکی ! بذار ببینم چیکار میتونم بکنم ! خوبه ؟ "
و من اینجام . تو لابی منتظرم . منتظرم تا سوپر استار مورد علاقه ام رو ببینم . استرس دارم . پاهام رو تکون تکون میدم . موهام رو مرتب میکنم . عرقم رو پاک میکنم . کوتاه بگم : آشفته ام . آیا من آمادگی روبرویی با اون رو دارم ؟ آیا واقعا اون با من دست میده ؟ اون وقاعا با من عکس میگیره ؟ چقد وقت دارم ؟ چی میخوام بگم ؟ به حرفام گوش میده ؟ جواب سوالام رو میده ؟ یه چنین دیوونه ای بودم من .
یه صدایی شنیدم : " آقای نامان ؟ " متعجب ، برگشتم : " بله " . آقا نیم ساعت به شما وقت داده و الان تو سویتش منتظر شماست . " منتظر ؟ برای من ؟ تو سویتش ؟ راه دیگه ای نیست !
دنبالش راه افتادم . دستام میلرزید . به خودم گفتم : " اون یه آدم عادیه ، دقیقا مث تو . بس کن این اداها رو ."
" از این ور آقای نامان . بفرمایید . "
آدرنالین خونم بالا زد . یه صدایی از درونم میشنیدم : " نمیخواد بری ببینیش ، در رو! "
در باز شد و من کسی رو دیدم .
" هی ! تو باید نامان باشی ، درسته ؟ " عینک قرمز لبه رنگی ، تی شرت مشکی ، جین آبی ، با یه لبخند خانوادگی کلاسیک و یه چهره ی آشنا ... تقریبا داشتم پس می افتادم . 
میخندید : " راحت باش خوشتیپ . معمولا این عکس العملها مال دخترایی که منو میبینن . بیا تو . " میتونم ببینمش . شاهرخ خان . تو سوییت شخصی رویالش . دقیقا روبروی من ! و حدس بزنین چی ؟ تو اولین لحظه ای که منو دید به اسم صدام زد . فوق العاده بود !
" بیا بشین . میخوای یه چیزی بنوشیم ؟ چای ، قهوه ، نرم ، سفت ... هر چیزی ؟ " 
به تته پته افتاده بودم . به خنده افتاد . 
" حالت خوبه ؟ " ضربه ای به شونه ام زد . کُپ کرده بودم . چرا همچین رفتاری داشتم ! 
" سلام ، آقا . من یکی از طرفدارای پر و پا قرص شمام ." بالاخره موفق شدم یه چند کلمه از این همه کلمه تو دنیا رو پیدا کنم . مزخرف بود . 
چشمک زد : هاها . جداً ؟ پس اینطور ؟ بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم . "
" نه ... نه ! منظورم اینه که من واقعا یکی از طرفدارای بزرگ ... بزرگ ... خیلی بزرگ شما هستم . " تند تند میخواستم حرف بزنم و اطرافم رو دید بزنم . در و دیوارا ، سقف ، چراغا ، و دکوراسیون . عجب چیدمانی ! ای کاش منم یه ستاره بودم . 

(مترجم ژیلا)






  • آنکولوژی
  • مکس دی ال
  • کارت شارژ همراه اول
  • کدهای جاوا وبلاگ

    قالب وبلاگ

  • کد نمایش افراد آنلاین

  • نایت نما



    کد کج شدن تصاویر

    しゃぼんハート